دمی نبود که آن غمزه جهانی خون نمی سازد


ولی دعوی خون اشکم به رخ گلگون نمی سازد

نمی گردد به چشم او خیال من به پیراهن


یقینم شد که او جامه دگر گلگون نمی سازد

منم یک قطره خون دل، ولی این چشم از آهم


دمی در عشق تو نبود که چون جیحون نمی سازد

مباش از لاله خونین کم، ای عشاق خون افشان


نگردد سرخ تا او از جگرها خون نمی سازد

خیال تیر قدش را که او از دل گذر دارد


دلم همچون الف هرگز ز جان بیرون نمی سازد

مرا گفتی، به تو سازم ولی وقتی که سوزی دل


ازان وقتی است دل سوزم، ولی اکنون نمی سازد

نگه می دار چشمت را ز گریه بر درش، خسرو


که گر دریا شود روزی بدان در چون نمی سازد